top of page

نوشتارهای من


روایتهای ما؛ سوخت چراغ
از خواب که پریدم سیاهی دنیا و زندگی مثل بختک آوار شده بودند روی سرم، بار عالم روی دوشم و خوشبینی و اعتمادم به کائنات گموگور شده بود.
باید با یک «نفر» حرف میزدم. آن چند نفری که ظرفیت گوش دادن به چسنالههایم را داشتند، یا مثل خودم نصفهشبشان بود، یا اگر هم مثل پدرجان اول صبحشان بود و سحرخیز بودند و با رادیوی روشن مشغول صبحانه خوردن بودند، حتما با افتادن بیوقت اسمم روی گوشی قالب تهی میکردند.


رادیو بیگانه
اولین خاطرهی کودکی من و ویرجینیا وولف مربوط میشود به صدا؛ صدای ویرجینیا، صدای امواج دریا؛ و من، صدای رادیو. صدای دایی همسنوسالم در حال خواندن شعر ماشین «مرادبرقی آتیش گرفته...» در برنامهکودک ساعت ده صبح. گمانم با همین صداست که در سهچهارسالگی به وجود خودم، فرید، و جعبهای به نام رادیو آگاه شدهام. گوشم را چسباندهام به رادیوگرام پایهدار گوشهی هال و با فرید که آنجا دارد هنرنمایی میکند حرف میزنم، به خیال اینکه میشنود، اما فرید جواب نمیدهد و چند ساعت بعد همراه پدرب
bottom of page
