top of page
Search

رادیو بیگانه

Updated: Nov 9

 

اولین خاطره‌ی‌ کودکی‌ من و ویرجینیا وولف مربوط می‌شود به صدا؛ صدای ویرجینیا، صدای امواج دریا؛ و من، صدای رادیو. صدای دایی هم‌سن‌وسالم در حال خواندن شعر ماشین «مرادبرقی آتیش گرفته...» در برنامه‌کودک ساعت ده صبح. گمانم با همین صداست که در سه‌چهارسالگی به وجود خودم، فرید، و جعبه‌ای به نام رادیو آگاه شده‌ام. گوشم را چسبانده‌ام به رادیوگرام پایه‌دار گوشه‌ی هال و با فرید که آنجا دارد هنرنمایی می‌کند حرف می‌زنم، به خیال این‌که می‌شنود، اما فرید جواب نمی‌دهد و چند ساعت بعد همراه پدربزرگ برمی‌گردد خانه؛ با یک کامیون کله‌قرمز که جایزه‌ی ماشین مرادبرقی خواندنش است.

اما این تنها خاطره‌ام از فرید و رادیو نیست. رادیو سهم بزرگ‌تری در رابطه‌ی دایی‌خواهرزادگی ما بازی کرده است.

خاطره‌ی بعدی من و فرید و رادیو با یک پرش تاریخی می‌رود به ده دوازده سال بعد؛ به روزهای جنگ و آتش گرفتن چیزهایی بیشتر از ماشین مرادبرقی. روزگاری که مهم‌ترین صدایی که از رادیو پخش می‌شد مارش نظامی و صدای خوفناک آژیر قرمز بود، اما در میان این تاریکی، می‌شد جمعه‌ها با «صبح جمعه با شما»ی رادیو دمی از عالم وحشت کنده شد و سر خورد به دنیای روشن طنز و خنده. صبح‌های جمعه اتو کردن روپوش و نوشتن مشق‌های شنبه و خستگی در کردن‌مان را صدای آمیزعبدالطمع و آقای ملون و، از همه مهم‌تر برای من و فرید، مسابقه‌ی رادیویی «صبح جمعه با شما» همراهی می‌کرد. به این بخش آخر، یعنی مسابقه آن‌قدر ارادت داشتیم که بارها در اوقات فراغت تابستان دوتایی به تقلید از آن سؤال طرح کرده بودیم، مسابقه ترتیب داده بودیم و صدای اجرای‌مان را هم ضبط کرده بودیم. کم‌کم عشق مسابقه چنان در روح و راون‌مان رسوخ کرد که گرچه منفی 18 سال بودیم به سرمان زد در مسابقه‌ی مثبت 18سال صبح جمعه با شما شرکت کنیم. اینجا بود که خلاقانه‌ترین دروغ‌های عمرمان را گفتیم.

سن‌مان را دروغ گفتیم چون من چهارده‌ساله بودم و فرید هنوز شانزده سالش هم نشده بود. اسم را هم دروغ گفتیم چون فکر می‌کردیم به خاطر صغر سن حتما بازنده‌ی میدانیم و خواستیم جلو دوست‌وآشنا کم نیاوریم. با اقتباس از اسم و فامیل مادر و دایی‌بزرگه، برای خودمان اسم و فامیل ساختیم و شدیم قدسی هاشمی و حمید هاشمی. و این دو دروغ اول مجبورمان کرد دروغ سوم را بگوییم؛ دروغ خواهر و برادر بودن را. چون دهه‌ی شصت بود و سال‌های پرسیدن از نسبت، باید خودمان را خواهربرادر جا می‌زدیم که شک نکنند، کارمان به رو کردن شناسنامه نکشد، و پته‌مان نریزد روی آب. این‌جوری بود که قدسی و حمید ثبت‌نام کردند، اسم‌شان درآمد و یک دوشنبه‌ای رفتند میدان ارگ برای شرکت در «مسابقه‌ی رادیویی صبح جمعه با شما».

روز مسابقه دوتایی درحالی که ته دل‌مان از دروغ‌هایی که گفته بودیم خالی بود با چند خط اتوبوس خودمان را رساندیم به میدان ارگ (پانزده خرداد فعلی). تمام راه توی اتوبوس‌ها هم مشغول بودیم به مبادله‌ی اطلاعات عمومی؛ آخرین تلاش‌ها برای‌اینکه خیلی هم ضایع نشویم. از روی فهرستی که فرید درست کرده بود تند‌وتند می‌خواندیم که بلندترین آبشار که آنژو است در کجا قرار دارد و فلان رشته کوه از کجا به کجا کشیده شد. خاطراتم از میدان ارگ و مغازه‌های شگفت‌انگیز بازار از همین رفت‌وآمدها‌ی‌مان به ساختمان رادیو شروع می‌شود. می‌گویم رفت‌وآمدها چون قضیه‌ی این مسابقه‌ی رادیویی مثل آن ماشین مرادبرقی خواندن نبود که با یک‌بار رفت‌وآمد برسد به سرمنزل مقصود. 

اولین خان رستم پس از رسیدن به ساختمان رادیو، عبور از نگهبانی بود. اگر نگهبان یکهو هوس می‌کرد ازمان شناسنامه بخواهد چه؟ اما نگهبان که آن موقع مهربان‌تر از این حرف‌ها بود فقط اکتفا کرد به این‌که اسم و فامیل را بپرسد، نگاهی به لیستش بیندازد، جلوِ اسم‌مان را تیک بزند و دروازه‌ی ورود به رادیو را بگشاید.

بعد باز هم بدون اینکه کسی مدرکی بخواهد، همان اسامی تقلبی مثل اسم رمز سسمی بازشو همه‌ی درها را به روی‌مان باز کرد تا رسیدیم به استودیوی ضبط که اتاقی بود با درودیوار عایق صدا. حتی با همان ورود به استودیو احساس می‌کردیم به نیمه‌راه قله‌ی اورست رسیده‌ایم، و دل‌مان قنج می‌رفت برای اینکه نصف دیگر را هم با سرافرازی طی کنیم و برنده هم بشویم. برنده اگر می‌شدیم فقط نفعش این نبود که بشویم «مایه‌ی افتخار»، آن جمله‌ی «به گروه برنده، به رسم تشکر، جایزه‌ای نقدی اهدا می‌شود» هم که همیشه آخر مسابقه‌های صبح جمعه اعلام کرده بودند، دهان‌مان را آب انداخته بود. جایزه‌ی نقدی، چیزی که در آن روزگار جنگ برای دوتا بچه‌محصل چیز کمی نبود.

در استودیوی ضبط حمید و قدسی هاشمی شدند گروه دوم، دو برادر هم گروه یک و آقای باغی نامی که مجری بود آمد و مسابقه شروع شد. پیروز میدان کسی بود که هم جواب سؤال‌های اطلاعات عمومی را بداند و هم در زنگ زدن سرعت عمل داشته باشد و چون حمید و قدسی بارها مسابقه‌های الکی ساخته بودند و در هر دوی این دو امور تبحر داشتند، در عین ناباوری مسابقه را بردند و مجبور شدند به‌عنوان گروه برنده خودشان را دوباره معرفی کنند. لحظه‌ای سخت، پر از احساس دوگانه‌ی شاد‌ی‌غم. دیگر زبان‌مان به گفتن قدسی و حمید نمی‌چرخید. دل‌مان می‌خواست با افتخار اسم‌وفامیل واقعی خودمان را بگوییم تا همه‌ی آن‌هایی که جمعه مسابقه را گوش می‌دهند، بدانند این ماییم که برنده شده‌ایم نه آن قدسی و حمید تقلبی. اما خب،  چون نوجوان بودیم و به «جایزه» بیشتر از «افتخار» ارادت داشتیم، در حالی که چشم‌مان به دست آقای باغی بود که دو پاکت اسکناس تانخورده از کشوی میزش دربیاورد و تقدیم‌مان کند، با شوق دوباره خودمان را با همان اسامی تقلبی معرفی کردیم. اما آقای باغی به‌محض اینکه آن جمله‌ی «جوایزی به‌رسم یادبود...» را گفت، از شنوندگان عزیز رادیو خداحافظی کرد و بلند شد و رفت. آنجا بود که فهمیدیم سیاست این رادیو مثل آن رادیو نیست که تا ماشین مرادبرقی را می‌خوانی جایزه تقدیمت کند. به هاشمی‌ها گفتند: «دو هفته‌ دیگه بیایین برای گرفتن جایزه‌‌ی سه هزارتومنی.»

لب‌ولوچه‌مان آویزان شد، اما خب چه فرقی می‌کرد؟ دو هفته‌ی دیگر هم می‌توانستیم صبر کنیم. پس در مسیر برگشت، توی همه‌ی اتوبوس‌های با دم‌مان گردو شکاندیم و نقشه کشیدیم برای آن سه هزارتومان جایزه. جایزه را که می‌گرفتیم می‌توانستیم به‌محض بیرون آمدن از رادیو، از مغازه‌های بازار که کلی برای‌مان جلوه‌گری کرده بودند، خرید کنیم؛ می‌توانستیم همه‌ی شماره‌های قبلی مجله‌ی دانستنی‌ها را سفارش بدهیم؛ می‌توانستیم برویم ساختمان پلاسکو؛ من یک جفت کفش آدیداس سه‌خط سرمه‌ای بخرم و فرید شلوار لی لیوایز. با تهش هم می‌شد رفت مینی‌سیتی و قطار وحشت سوار شد و ماشین تصادفی.

آن چند روزی که تا جمعه و پخش مسابقه مانده بود کار ما و بزرگ‌ترها این شده بود که در فامیل و دوست و آشنا جار بزنیم این هفته در مسابقه‌ی صبح جمعه با شما یک قدسی و حمیدی شرکت کرده‌اند که همین نغمه و فرید خودمان هستند. یعنی دو نفری که گرچه در ظاهر این دو نفر نیستند، در باطن همین دو نفر هستند. البته مسابقه که پخش شد، به جای این‌که برای برنده شدن در مسابقه‌ای که مال سن ما نبود تشویق شویم، اغلب با این پرسش مواجه شدیم که «این لوس‌بازیا چیه؟ چرا اسماتون رو نگفتین؟»

گرچه قدسی و حمید آنقدر منتظر جایزه، آنهم از نوع نقدی، بودند که از این سرزنش‌ها کک‌شان هم نمی‌گزید.

 با همین خیال‌ها بود که دو هفته را طی کردیم و صبح دوشنبه خودمان را رساندیم به نگهبانی رادیو. اما انگار جادو باطل شده باشد اسم رمز قدسی و حمید هاشمی این بار دیگر دری را به روی‌مان نگشود. نگهبان شناسنامه خواست؛ سندی بر قدسی بودن، حمید بودن و از همه مهم‌تر، هاشمی بودن. توقعش را نداشتیم. با عقل آن روزمان فکر کرده بودیم چون دو هفته پیش در مسابقه‌ی صبح جمعه با شما شرکت کرده‌ایم، همه، لااقل افراد صبح جمعه، لااقل افراد خود مسابقه‌ی صبح جمعه باید ما را به جا بیاورند، اما حالا ساختمان ارگ با ما بیگانه بود. مثل آن بارهایی که کسی را برای بار دوم می‌بینی و فکر می‌کنی آن یک بار دیدن آنقدر آشنایت کرده که می‌توانی الف سلام و دو طرف لب‌هایت را کمی بیشتر کش بدهی اما یکهو دوزاریت می‌افتد که فضای ذهن طرف در آپدیتی جدید، برگشته به تنظیمات قبل از دیدن تو و از آشناپنداری خبری نیست. هرچه زور می‌زنی و خودت را به درودیوار می‌کوبی نمی‌توانی خودت را دوباره یاد طرف بیندازی.

 رادیو هم ما را نشناخت. انگارنه‌انگار چهارپنج ساعتی مهمانش بوده‌ایم؛ صدابردارش به ما یاد داده بوده از چه فاصله‌ای توی میکروفون حرف بزنیم، مجری‌اش آقای باغی امتیازهای‌مان را شمرده بوده و برنده اعلام‌مان کرده بوده، و بهمان تبریک گفته بوده؛ تماشاچیان مسابقه تشویق‌مان کرده بودند؛ و مهم‌تر از همه صدای‌مان برای همه‌ی عاشقان «صبح جمعه با شما» در سرتاسر کشور پخش شده بود. مگر ممکن است کسی برود توی رادیو، صدایش از رادیو پخش شود و رادیو هنوز با او بیگانه باشد؟

اما ما که به این راحتی‌ها ول کن قضیه نبودیم، بزرگ‌ترمان را بردیم سروقت‌ رادیو. قدسی اصلی که مادرم بود با شناسنامه‌اش آمد میدان ارگ تا با زبان خوش برای‌رادیو توضیح دهد که چطور با هنرمندی و خلاقیت از روی اسم خودش و برادرش اسامی‌مان جعل کرده‌ایم. نه‌تنها اطمینان داشتیم رادیو مهربان‌تر از آن است که مال دو بچه مدرسه‌ای را بالا بکشد؛ ته دل‌مان منتظر بودیم صبح جمعه با شما که مسئولیتش آوردن خنده روی لب‌هاست، جایزه‌‌ی اضافه‌ای هم تقدیم‌مان کند به‌خاطر خلاقیت، و شهامت حضور در مسابقه با آن سن کم،

اما زهی خیال باطل. رادیو با همه‌ی عظمتش زیر بار نرفت و پول ما دوتا تین ایجر بینوا را که با هزار امید به سویش رفته بودیم، بالا کشید. جایزه‌مان را خوردند و در عوض با مهربانی وعده دادند که «بعد از 18 سالگی که آمدید و در مسابقه‌مان شرکت کردید، اگر برنده شدید از خجالت‌تان در خواهیم آمد.» 

دست‌ازپادرازتر که آمدیم بیرون، وقتی از میدان ارگ و مغازه‌های بازار که حالا دیگر برای‌مان جلوه‌ای نداشت می‌گذشتیم، مادر برای این‌که آبی ریخته باشد روی اندوه‌مان، رازی را برملا کرد.

 «حالا غصه‌ نخورین؛ از پول خبری نبود که؛ سه هزار تومن کوپن می‌داد از تعاونی رادیو خرید کنین.»

وقتی خودمان را به جای ساختمان پلاسکو در حال خریدن پتوی پلنگی و قوری کج‌وکوله و کنسرو ماهی تن و یک شیشه سس مایونز از تعاونی رادیو تصور می‌کردیم، کمتر دل‌مان می‌سوخت، اما حتی دانستن این موضوع هم نتوانست آن داغ زده شده بر دل‌مان را بهبود بخشد، سبوی‌مان بشکسته بود و روغن‌ها ریخته بود بر زمین. پیش خودم فکر می‌کردم چه می‌شد اگر مثل همان باری که فرید ماشین مرادبرقی را خواند و آن کامیون کله‌قرمز را زدند زیر بغلش و راهی‌اش کردند خانه، جایزه‌های ما را حتی اگر شده آن پتوی پلنگی زمان جنگ را، همان بعد از مسابقه تقدیم‌مان می‌کردند. مگر توصیه نشده مزد کارگر را عرقش خشک نشده باید پرداخت؟

عاقبت اما، هیچ‌وقت فرصت نیافتیم به توصیه‌ی رادیو برای «شرکت در مسابقه بعد از هجده‌سالگی» عمل کنیم. من هنوز هجده ساله نشده بودم که جنگ صدای فرید هجده‌ساله را تا ابد خاموش کرد. وقتی آوردندش، آرام خوابیده بود، با امیدواری ساده‌دلانه‌ای صدایش زدم، به خیال این‌که می‌شنود، اما فرید باز هم جوابم را نداد؛ مثل آن همان باری که رفته بود رادیو شعر مرادبرقی را بخواند.

 
 

  700111-0985  شماره مالیاتی

Blommig Integral     دارای گواهی مالیات

برای خرید کتاب و ثبت نام در کلاس می‌توانید به واتساپ انتگرال گلدار پیام دهید

WhatsApp : +46 761 10 18 59 

©کلیه حقوق متعلق به انتگرال گلدار هست

bottom of page